ایوب آقاخانی این روزها در پلاتو اجرای شماره دو تئاتر شهر در تلاش است اندیشه محمد جهانآرا را بازآفرینی کند. لیلا بلوکات و رحیم نوروزی تار و پودهای خیالات آقای نویسنده میشوند تا شاید سهگانه او بهیاد ماندنی به پایان رسد.
باشگاه خبرنگاران پویا – احسان زیورعالم
زیر حوضهای غربی تئاتر شهر، حوضهای خشکیده، حوضهایی که در زمان حیاتش چشمه فوارههایش میخروشید. به دورشان حصاری هر چند نحیف بود و امروز زیر هیاهوی دستفروشان و کفبینان مدفون شده است. زیر گامهای مردمان مسخشده در ثروت خیالی تهران، زیر همه آنچه جهانآرا نمیخواست، اکنون به زیر این خفته آبیرنگها از او میگویند. از اینکه که بود و چه شد.
همه چیز از یک سقوط آغاز میشود. این راند اول نیست. راند آخر هم نیست. این یک میانه بری قصه گفتن است. شاهینی برای توازن داستان. کمی آن سو در گذشته از روزهای خرمشهر و کمی این سو در حال و روزگار بدون او. جهانآرا که بود؟ جهانآرا چه شد؟ میراثش چیست؟ چه میخواست؟ چه به دست آورد؟ چرا سکوت رخسارش این همه سال بر نامش سنگینی میکند؟ او کی قصد لب گشودن دارد؟ رازش چیست که چنین بیالتهاب میجنگید و شاید دریایی طوفانی در دلش غوغا به پا میکرده است؟
هفت عصر است. ساعت تمرین. نمایش هفت عصر است. نام نمایش. یک بر هم نهی. یک رویداد. یک تصویر. یک چیز… چیزی اتفاقی، شاید. مهم هفت است. عصر است و آن هم مماس با غروب. نامش نه عصر و نه شب. این یک معماست. هفت عصر. یک تقدس رازگونه، جای پای خدایان و اولیا و هفت ادله دیگر.
تعدادمان اندک است. من و عکاس و چند تن دیگر که از ما مهمترند. بدون ایشان بدل شدن این هفتها به نمایش ناممکن است. ایوب آقاخانی با ظاهری نه چندان جدید؛ البته کمی فرز و چابک، سرحالتر از ایام داوری. اکنون در آستانه داوری شدن. لیلا بلوکات و رحیم نوروزی در میانه. هر کدام به وقت تمرین. تمرین با گرم کردن آغاز میشود.
نوروزی آرام است و با سوفلور هماهنگ میکند. تمرین واژگان میکند تا از ذهنش فرار نکند. گاهی آن بعدها یادش میرود و با فرزی غریبی جمعش میکند. لحنش ثابت است. او غلام است. مردی مانده در گذشته. از آن مردها که از دیوار صدا در بیاید، از او صدای درنمیآید. او چون خرسی است در غار. فرو رفته در خود و دروننگر. خیال میکند و به یاد میآورد تا کشف کند چیزی گمشده در گذشته.
لیلا بلوکات کمی تیپنماست. از آن زنها که خدا نصیب نکند. البته فقط آن ابتدایش. همه چیز کنفیکون میشود. تازه ساعت هفت است. بلوکاتگرم با ما برخورد میکند. یادی از فؤاد میکند، همکارم. از عکسهای خویش میگوید و میگویم دیگر خبرنگار خوشسیمای تلویزیون است. او نسرین است. او مسلطتر از رحیم نوروزی است. چندان به فراموشی دچار نمیشود. دشمن نسیان است.
ماکت دکور را روی دستان ایوب میبینم. ایوب برایم توضیح میدهد. دکور جذابی است. کمی اکسپرسونیسم و لایههایی از سوررئالیسم. کاری از امیرحسن دوانی، برنده فجر و جوان و قبراق و جویای نامهای بیشتر. شاید روزی فراتر از نامهای بزرگ. در جستجوی استاد شدن. او اکنون در روزگار اشلهای بزرگ است.
ایوب به بازیگران میگوید کمی روی صحنه میآید و ژست کارگردانی میگیرد. میگوید این از صداقت است تا ما کنشهایش را ببینیم. من پیشتر تمرین کردنش را دیدهام. ایوب آرام است. از آن تصور عمده به دور است.
دستیار کارگردان پشت سامانه پخش اصوات مینشیند. با دکمهها راهاندازیش میکند. کمی زوزه و حجم و آمبیانس. اصوات که منتشر میشود همه چیز آغاز میشود. اول بلوکات و بعد نوروزی. قصه محمد است و مردی که او را به یاد میآورد. مردی که این روزها کسی به یادش نمیآورد. قصه محمدی که به یک ترانه محدود شد و رفت. این محمد که میشناسیم همانی نیست که بود.
ایوب برایم از شکل اجرا میگوید. توضیح میدهد کار مدرن است و چرا مدرن است. شیوه اجرا شق تازهای از مونولوگ است. مولتیمدیا نیز بخشی از آن است. اینها در هم تلفیق میشود. ما چیزی نمیبینیم. خبری از مولتیمدیا نیست. این صرفاً یک تمرین است و بهانهای برای آنکه بار دیگر به تماشای نمایش بنشینیم. مولتیمدیا و دکوری که نمیخواهیم فاش کنیم چیست. چیستی آن معمای و لغزی برای چهارشنبه پیش رو.
ایوب آرام است. نرم حرکت میکند. صدا تولید نمیکند. کمی بدن بازیگران را تصحیح میکند. زیر گوششان زمزمه میکند. زیر گوش راستشان. بلوکات قابلقبول است و امیدوار به تداومش روی صحنه. اَنگ نقش است. زن برونگرای عملگرا در برابر مرد درونگرای متفکر. ترکیب غلام و نسرین. و بعدها محمد و همسرش. یک خیال و یک واقعیت. این یک تقابل است.
قصه، قصه دلدادگی خرمشهر است و مردی گمشده. زن شاکی است. او زن امروز است. پرسش دارد و پاسخ در دستانش نهاد نمیشود. مرد خاطره دارد. مرد مینشیند. مرد فکر میکند. او از دادن آن پاسخ قاطع عاجز است. عجزش از ندانستن نیست، از زبانی است که الکن است. زن میگرید. یکی کنشگری در گذشته و یکی کنشگری در امروز. این تقابل امروز و دیروز است.
زهرهام میترکد. نوروزی غافلگیر میکند. منفجر میشود. او از انفجار میگوید. از خرمشهر و مسجد جامع و جنگ میگوید. خیره مینگرد. سرم آن لحظه به گوشی گرم بود و مشغول یافتن واژگان برای این گزارش که اکنون به هشت شب نزدیک میشود.
ایوب میدود. چیزی میگوید به بلوکات. پرانرژی، همه چیز دگرگون میشود. دگردیسی در شخصیتها. میشوند آنان که ازشان میگویند. عصبیت میرود. دلهره در دل میخزد. رحیم صدایش بلند میشود. حرفش با صدای منتشر شده یکی میشود. حرف نه، روایت. این نمایش، نمایش روایت است. روایت گذشته در حال و سفر از حال به گذشته. این یک خیال است. فرار و در هم فرو رفته. پیچیده چون ماز، خیالین چون منتور. تنها میماند تزهای که ریسمان آریان به کمر ببندد و منتور را به ضربتی به هلاکت برساند. ریسمان جایی پاره شده است.
این سفر تودرتو بدون نور و دکور جلوهای ندارد. من تصویر میسازم از اینکه آنان کجایند و چه میکند. صحنه در آینده مملو از پستی و بلندی است. چیزی که متن خواهان است. جابهجاییها و تکانهها از فراز و فرودها میگوید. از صعود و هبوط آدمیان، یکی مبتلا به تیغزنی و دیگر به تیغشکنی.
نوروزی از هر وقفهای برای گرم کردن بهره میبرد و ایوب از بلوکات میخواهد از ملاحت بکاهد. گریزی از تیپ شدن. ایوب به دنبال شخصیت است. او زنانگی بلوکات را بیش از اندازه مییابد. بماند که آیا این زنانگی است یا برچسبی از زنانگی.
ایوب حساس است و نمیگذارد واژگان در دهان بازیگر تفسیر شود. حتی اگر «چیزی» بشود «رازی». چیز همان چیز است و راز برود پی کار خودش. او متندوست است، فیلتکست. نزدیک به انتهاست. همه میخندند. مرد کارگردان میخندد. وسط میرود و تذکری میدهد و بازمیگردد. در نهایت از نزدیکترین زاویه مینگرد.
همه چیز رو به پایان است. یک دیالوگ. شاید تنها دیالوگ این نمایش و تمام. ختم خوش محمد جهانآرا. پایانش با زندگی است. اگرچه در ذهن ما مردی است افتاده سر، بال کشیده از میان آوار آن فولادین بالدار. او روی صحنه اکنون زنده میشود. این شبها، شب احیای اوست. «هفت عصر، هفت پاییز»، سی شب با جهانآرا، با محمد جهانآرا، آنکه نبود ببیند خرمشهر آزاد گشته است.
ایوب آقاخانی این روزها در پلاتو اجرای شماره دو تئاتر شهر در تلاش است اندیشه محمد جهانآرا را بازآفرینی کند. لیلا بلوکات و رحیم نوروزی تار و پودهای خیالات آقای نویسنده میشوند تا شاید سهگانه او بهیاد ماندنی به پایان رسد.
باشگاه خبرنگاران پویا – احسان زیورعالم
زیر حوضهای غربی تئاتر شهر، حوضهای خشکیده، حوضهایی که در زمان حیاتش چشمه فوارههایش میخروشید. به دورشان حصاری هر چند نحیف بود و امروز زیر هیاهوی دستفروشان و کفبینان مدفون شده است. زیر گامهای مردمان مسخشده در ثروت خیالی تهران، زیر همه آنچه جهانآرا نمیخواست، اکنون به زیر این خفته آبیرنگها از او میگویند. از اینکه که بود و چه شد.
همه چیز از یک سقوط آغاز میشود. این راند اول نیست. راند آخر هم نیست. این یک میانه بری قصه گفتن است. شاهینی برای توازن داستان. کمی آن سو در گذشته از روزهای خرمشهر و کمی این سو در حال و روزگار بدون او. جهانآرا که بود؟ جهانآرا چه شد؟ میراثش چیست؟ چه میخواست؟ چه به دست آورد؟ چرا سکوت رخسارش این همه سال بر نامش سنگینی میکند؟ او کی قصد لب گشودن دارد؟ رازش چیست که چنین بیالتهاب میجنگید و شاید دریایی طوفانی در دلش غوغا به پا میکرده است؟
هفت عصر است. ساعت تمرین. نمایش هفت عصر است. نام نمایش. یک بر هم نهی. یک رویداد. یک تصویر. یک چیز… چیزی اتفاقی، شاید. مهم هفت است. عصر است و آن هم مماس با غروب. نامش نه عصر و نه شب. این یک معماست. هفت عصر. یک تقدس رازگونه، جای پای خدایان و اولیا و هفت ادله دیگر.
تعدادمان اندک است. من و عکاس و چند تن دیگر که از ما مهمترند. بدون ایشان بدل شدن این هفتها به نمایش ناممکن است. ایوب آقاخانی با ظاهری نه چندان جدید؛ البته کمی فرز و چابک، سرحالتر از ایام داوری. اکنون در آستانه داوری شدن. لیلا بلوکات و رحیم نوروزی در میانه. هر کدام به وقت تمرین. تمرین با گرم کردن آغاز میشود.
نوروزی آرام است و با سوفلور هماهنگ میکند. تمرین واژگان میکند تا از ذهنش فرار نکند. گاهی آن بعدها یادش میرود و با فرزی غریبی جمعش میکند. لحنش ثابت است. او غلام است. مردی مانده در گذشته. از آن مردها که از دیوار صدا در بیاید، از او صدای درنمیآید. او چون خرسی است در غار. فرو رفته در خود و دروننگر. خیال میکند و به یاد میآورد تا کشف کند چیزی گمشده در گذشته.
لیلا بلوکات کمی تیپنماست. از آن زنها که خدا نصیب نکند. البته فقط آن ابتدایش. همه چیز کنفیکون میشود. تازه ساعت هفت است. بلوکاتگرم با ما برخورد میکند. یادی از فؤاد میکند، همکارم. از عکسهای خویش میگوید و میگویم دیگر خبرنگار خوشسیمای تلویزیون است. او نسرین است. او مسلطتر از رحیم نوروزی است. چندان به فراموشی دچار نمیشود. دشمن نسیان است.
ماکت دکور را روی دستان ایوب میبینم. ایوب برایم توضیح میدهد. دکور جذابی است. کمی اکسپرسونیسم و لایههایی از سوررئالیسم. کاری از امیرحسن دوانی، برنده فجر و جوان و قبراق و جویای نامهای بیشتر. شاید روزی فراتر از نامهای بزرگ. در جستجوی استاد شدن. او اکنون در روزگار اشلهای بزرگ است.
ایوب به بازیگران میگوید کمی روی صحنه میآید و ژست کارگردانی میگیرد. میگوید این از صداقت است تا ما کنشهایش را ببینیم. من پیشتر تمرین کردنش را دیدهام. ایوب آرام است. از آن تصور عمده به دور است.
دستیار کارگردان پشت سامانه پخش اصوات مینشیند. با دکمهها راهاندازیش میکند. کمی زوزه و حجم و آمبیانس. اصوات که منتشر میشود همه چیز آغاز میشود. اول بلوکات و بعد نوروزی. قصه محمد است و مردی که او را به یاد میآورد. مردی که این روزها کسی به یادش نمیآورد. قصه محمدی که به یک ترانه محدود شد و رفت. این محمد که میشناسیم همانی نیست که بود.
ایوب برایم از شکل اجرا میگوید. توضیح میدهد کار مدرن است و چرا مدرن است. شیوه اجرا شق تازهای از مونولوگ است. مولتیمدیا نیز بخشی از آن است. اینها در هم تلفیق میشود. ما چیزی نمیبینیم. خبری از مولتیمدیا نیست. این صرفاً یک تمرین است و بهانهای برای آنکه بار دیگر به تماشای نمایش بنشینیم. مولتیمدیا و دکوری که نمیخواهیم فاش کنیم چیست. چیستی آن معمای و لغزی برای چهارشنبه پیش رو.
ایوب آرام است. نرم حرکت میکند. صدا تولید نمیکند. کمی بدن بازیگران را تصحیح میکند. زیر گوششان زمزمه میکند. زیر گوش راستشان. بلوکات قابلقبول است و امیدوار به تداومش روی صحنه. اَنگ نقش است. زن برونگرای عملگرا در برابر مرد درونگرای متفکر. ترکیب غلام و نسرین. و بعدها محمد و همسرش. یک خیال و یک واقعیت. این یک تقابل است.
قصه، قصه دلدادگی خرمشهر است و مردی گمشده. زن شاکی است. او زن امروز است. پرسش دارد و پاسخ در دستانش نهاد نمیشود. مرد خاطره دارد. مرد مینشیند. مرد فکر میکند. او از دادن آن پاسخ قاطع عاجز است. عجزش از ندانستن نیست، از زبانی است که الکن است. زن میگرید. یکی کنشگری در گذشته و یکی کنشگری در امروز. این تقابل امروز و دیروز است.
زهرهام میترکد. نوروزی غافلگیر میکند. منفجر میشود. او از انفجار میگوید. از خرمشهر و مسجد جامع و جنگ میگوید. خیره مینگرد. سرم آن لحظه به گوشی گرم بود و مشغول یافتن واژگان برای این گزارش که اکنون به هشت شب نزدیک میشود.
ایوب میدود. چیزی میگوید به بلوکات. پرانرژی، همه چیز دگرگون میشود. دگردیسی در شخصیتها. میشوند آنان که ازشان میگویند. عصبیت میرود. دلهره در دل میخزد. رحیم صدایش بلند میشود. حرفش با صدای منتشر شده یکی میشود. حرف نه، روایت. این نمایش، نمایش روایت است. روایت گذشته در حال و سفر از حال به گذشته. این یک خیال است. فرار و در هم فرو رفته. پیچیده چون ماز، خیالین چون منتور. تنها میماند تزهای که ریسمان آریان به کمر ببندد و منتور را به ضربتی به هلاکت برساند. ریسمان جایی پاره شده است.
این سفر تودرتو بدون نور و دکور جلوهای ندارد. من تصویر میسازم از اینکه آنان کجایند و چه میکند. صحنه در آینده مملو از پستی و بلندی است. چیزی که متن خواهان است. جابهجاییها و تکانهها از فراز و فرودها میگوید. از صعود و هبوط آدمیان، یکی مبتلا به تیغزنی و دیگر به تیغشکنی.
نوروزی از هر وقفهای برای گرم کردن بهره میبرد و ایوب از بلوکات میخواهد از ملاحت بکاهد. گریزی از تیپ شدن. ایوب به دنبال شخصیت است. او زنانگی بلوکات را بیش از اندازه مییابد. بماند که آیا این زنانگی است یا برچسبی از زنانگی.
ایوب حساس است و نمیگذارد واژگان در دهان بازیگر تفسیر شود. حتی اگر «چیزی» بشود «رازی». چیز همان چیز است و راز برود پی کار خودش. او متندوست است، فیلتکست. نزدیک به انتهاست. همه میخندند. مرد کارگردان میخندد. وسط میرود و تذکری میدهد و بازمیگردد. در نهایت از نزدیکترین زاویه مینگرد.
همه چیز رو به پایان است. یک دیالوگ. شاید تنها دیالوگ این نمایش و تمام. ختم خوش محمد جهانآرا. پایانش با زندگی است. اگرچه در ذهن ما مردی است افتاده سر، بال کشیده از میان آوار آن فولادین بالدار. او روی صحنه اکنون زنده میشود. این شبها، شب احیای اوست. «هفت عصر، هفت پاییز»، سی شب با جهانآرا، با محمد جهانآرا، آنکه نبود ببیند خرمشهر آزاد گشته است.