درباره نمايش «كسوف»،که پس از شش سال برای دومینبار در تماشاخانه باران روی صحنه رفته است
- بیسرزمینتر از باد
- احمدرضا حجارزاده کُسوف
نویسنده و کارگردان: ایوب آقاخانی
بازیگران: حمیدرضا آذرنگ/ نسیم ادبی/ ایوب آقاخانی
تهیهکننده و مجری طرح: نورالدین حیدریماهر
مکان و زمان اجرا: تماشاخانه باران/ ساعت21
نکته ویژه/ کسوف پیش از این سال89 در سالن قشقایی تئاترشهر روی صحنه رفته و به عنوان اثر تحسینشده همان سال از نگاه تماشاگران و منتقدان شناخته شد. همچنین از افتخارات این نمایش است: کاندیدای دریافت سه جایزه بینالمللی، برنده دو جایزه داخلی و نمایشنامه برگزیده در جشن ادبیات نمایشی سال90
درباره نمایش/ نَه ديگر، هر طور حساب بكنيد، از اين بهتر نميشود دردِ دلِ پناهندگان افغان و خواست و توقعشان را از زندگي، نَه در ايران،كه در كُلِ جهان با يك درام نمايشي روايت كرد، بخصوص در این روزها که اجرای این نمایش با حادثه مرگ ستایش قریشی ـ کودک ششساله افغان ـ همزمان شده و حتی آقاخانی نمایش را متعلق به ستایش و برای او دانسته است؛ يك متن فوقالعاده تاثيرگذار، هوشمندانه و حسابشده با طنزي تلخ و گزنده، انتخاب دقيق و درست بازيگران ـ چقدر حميدرضا آذرنگ و نسيم ادبي اينجا خوبند. شاهكارند اصلاً ـ و از همه مهمتر، ايجاد حسِ لازم در قصه، زمان و مكان و باورپذيري آن نزد تماشاگري كه هميشه با تصويري كليشهاي و اغلب مضحك و كاريكاتورگون يا در نهايتِ بدبختي از ملت افغان در آثار نمايشيِ مديومهاي مختلف از سينما گرفته تا تئاتر و تلويزيون مواجه بوده، تمام مصالحِ لازم براي آفرينش يك اثر تئاتري موفق و مانا به معناي واقعي كلمه است اما اگر ذهنِ تماشاگر پس از پايانِ نمايش، تا چند ساعت و حتي چند ماه بعد، درگير مشاهداتش بر صحنه تماشاخانه باران است، نَه به دليلِ بهرهمندي از همه اين نيازهاي ضروري براي بازآفريني يك موقعيت دراماتيك از يك زندگيِ بر بادرفته،كه به جهتِ نكته نهفته در دلِ متن است. آنچه نويسنده نمايشنامه سعي كرده با ظرافتِ خاصِ خود و با حركت بر مرزِ باريك قصه و مستند و پرهيز از افراط در هر كدام، روايت بكند، چشمگيرترين دستاورد نمايش «كسوف» است، ولي واقعاً «كسوف» درباره چيست؟ ايوب آقاخاني كدام بغض و غضبِ وامانده در گلو را لابهلاي شرحِ حالِ مصورِ مِيوَند ـ حمیدرضا آذرنگ ـ چپانده تا مخاطب را به مواجهه با يك موقعيتِ دشوار از تلاش فردي براي حفظ و نجاتِ زندگي بكشاند؟ كسوف، اين نمايشِ خلوت و بهظاهر ساده اما در عين حال پُر از لايههاي عميق و پيچيده دراماتيك و انساني، درباره يك كارگر ساده افغان به نامِ مِيوند نيست.كسوف درباره همهچيز است؛ درباره عشقِ به زندگي، عشقِ به وطن، فرزند، آزادي و حتي عشقِ به عشق است، حتی اگر اسمِ عشقِ آدم، ثريا باشد.كسوف، حرفِ ناگفته همه آدمهاست؛ نمايشي درباره برابريِ مردمِ جهان. از هر تيره و طايفه و قوم و ملت و نژاد و آيين و زبان و فرهنگ و مللي كه باشند.كسوف، مصداقِ بارزِ همان جمله ثرياست كه در نخستين آشنايي با مِيوند به او يادآوري ميكند:«افغاني هستي كه باش. آدمي…!» و اين جمله انگار، همان حرفِ در گلومانده مِيوند هم هست كه فارغ از افغانيبودن، نيازمندِ توجه و نگاهِ انسانيِ ديگران به خود است. او هم ميخواهد مثلِ همه مردمِ هستي، يك گوشه از خاكِ اين كُره پهناور زندگي بكند، با تنها مونس و همدمش كه همسرش باشد. اين توقعِ زيادي براي يك آدم است؟ ولي امان از خطكشيهاي نژادي و جغرافيايي. هرچه ميكِشد بشر، از همين تقسيمبنديهاست؛ هر كسي در آنسوي مرزِ خودش. هر كسي با هموطنهاي خودش. چرا؟ واقعاً اين نگاهِ غيرعادلانه از كجا و چگونه به ذهن و زندگي ساكنان زمين تزريق شد؟ دقيقاً به خاطرِ اعتراض به همين نگاه و شكستنِ اين قوانين و باورهاي پوچ است كه لابد ميوند به توصيه «احمد رفيعي» تن ميدهد و با زنش در جايي ميانِ مرزِ دو كشور به نامِ «نقطه صفر» چادر ميزند و بناي زندگي مستقل ميگذارد اما مگر بعضي از آدمها ميگذارند كسي به زندگياش برسد؟ حتي اگر در نقطه بيطرفانه مرزي باشي. نَه اينور باشي، نَه آنور. هميشه اَنگِ تروريستبودن، جاسوسبودن، قاچاقچيبودن، خلافكاربودن، آدم و زندگياش را تهديد ميكند. هميشه بايد تاوان و تبعات جَنگِ ديگران و بزرگان را مردمانِ كوچكي چون مِيوند و ثريا پس بدهند.
آه، مِيوند، مِيوند! تو چه غمِ بزرگي را به دوش ميكِشي و هيچكس غمخوارِ تو نيست. خدا به تو صبر بدهد مِيوند. صبرِ ايوب. مگر آدم چقدر تابِ تحملِ غصه و فاجعه را دارد؟ چرا اينقدر داغان شدي مِيوند؟ چه شد آن افغانيِ شيرينزبان و سادهدلي كه ميگفت و ميخنديد و ميخنداند و مِهر ميورزيد و در يك نگاه، عاشقِ كُلفَت خانوادهاي اعياني ميشد؟ چرا مِيوند امروز غصهدار است؟ چرا موهايش سفيد شده؟ چرا گريه ميكند و بر فرقِ سرش ميكوبد؟ چرا ميخواهد با «سيگارِت» دردِ خودش را تسكين بدهد؟ نَه مِيوند، تو مستحقِ بيش از اينهايي؛ تويي كه از باد، بيسرزمينتري. مِيوند استوار بِايست. نيُفت. ما باور داريم اين جبرِ روزگار است كه آدم را پودر ميكند، نَه مينهاي بهجامانده از يك جنگِ نابرابر و ناخواسته. مِيوند، طاقت بيار و مَرد باش. ثريا همه اميدش به توست. تو همه كَس و كارِ ثريايي. از همه مَردتري. خودش اينها را گفت. نگفت؟
پنجاه دقيقه در سالن نمايش به بدبختيهاي بزرگِ مِيوند میخنديم. نَه از سرِ تمسخر،كه از سرِ دلسوزي. به مصداقِ مصرعِ معروفِ «خنده تلخِ من از گريه غمانگيزتر است»، چون كارِ ديگري از دستمان برنميآمد. در تاريكي سالن مدام مراقبيم بغضمان نتركد و براي آدمي كه فقط ميخواهد آزاد زندگي بكند، در حضورِ ديگران اشك نريزيم.گيرم افغاني باشد،كه اتفاقاً اين، تنها نكته بياهميت داستان است. پنجاه دقيقه طاقت ميآوريم؛ با هر جانكندني كه هست. وقتي از سالن بيرون ميآييم، هوا گرمتر شده. بادی نميآيد اما خبري از چادر ثريا نيست. با اينحال، غبارِ غمباري در هوا پراكنده است كه نميدانيم ذراتِ كدام بيگناهِ پودرشدهاي است كه بازيچه دستِ باد شده.گرچه ايوب آقاخاني قصد داشته نگاهي دردمندانه به زندگي مشقتبارِ ملتِ همسايهمان و آوارگي آنها در وطن و غربت داشته باشد و اتفاقاً از پسِ اين امر به شايستگي برآمده، ولي خوب ميدانيم كه در «کسوف»، افغان بهانه است. افغان در كسوف، سمبلِ آزاديخواهي و انسانيتِ از دسترفته همه غريبماندگانِ عالم است. افغان یعنی باد، افغان یعنی آزادی …