به گزارش ایران تئاتر ، در متن این یاداشت آمده است:
در آخرین اجرای نمایش کسوف مهمان تئاتری کم نظیر بودم که هنوز عطر و حال و هوایش با من است، ایوب آقاخانی در این نمایش با ایده های مینیمالیستی در طراحی و کارگردانی خود، چنگ اندازی به عمیق ترین لایه های احساسی مخاطب را نشانه گرفته است، حرکت به سمتِ سادگی و عمیق شدن در رابطه ای انسانی.
روایت این اثر، آنچنان در ایجاز و گزیده گویی طرح می شود که بی لحظه ای خودنمایی و جلوه فروشی در کارگردانی و متن؛ مخاطب را بی ایجاد فاصله ای با نمایش همراه می کند و این نزدیکی بیش از اندازه با بازیگران، تماشاگر را دلتنگِ دوباره دیدنشان می کند، نیمی از بازی ها در آوانسن و رخ در رخ تماشگر صورت می پذیرد، با نگاه فرضی بازیگران که به سمت چشم های بازپرسی در منطقه ی مرزی ایران و افغانستان خیره مانده است.
چشم هایی که در نمایش کسوف از پسِ نور تند و تیز پرژکتورها دیده نمی شوند و تعارض و خشونت کلامی بازپرس و جستجوی او را در نگاه بازیگران به واقعیت نزدیک تر می کند. به جرات میتوانم بگویم در طی این سالها ندیده بودم که بازیگران نمایشی بی آنکه لحظه ای از نقش فاصله بگیرند، سراسر آنچه را که می گویند؛ ببینند و حس کنند و گویی در همان آن و لحظه برای نخستین بار کلمات نمایش از زبانشان جاری شود.
این پختگی و تجربه ی در بازی که معمولا با تکرار اجراها دست مالی می شود و جنبه ای تکنیکی و تصنعی به خود می گیرد، این بار در آخرین اجرا معکوس عمل می کند؛ در پس مردمک های حمید آذرنگ و نسیم ادبی چنان تداعی ها و تصاویر محکم و زنده ای نهفته است که تماشاگرا را مسخِ صداقتی بی بدیل می کند، بی شک این تجربه و ذخایر حسی از پس سالیان درازی به دست آمده که این دو عزیز عمرِ شریفِ خود را وقف تئاتر کرده اند. آقاخانی که علی رغم کارگردانی و هدایت صحیح بازیگران، نویسندگی نمایشنامه را به عهده داشته است؛ در کسوف بر روی تم و مضمونِ مهاجرت افغان ها به ایران دست گذاشته است. مضمونی که پیش از این توسط بسیاری از نمایشنامه نویسان و فیلمنامه نویسان ایرانی مطرح شده بود.
اما در اینجا ایده ای مطرح می شود که این روایت را تازه تر و تلخ تر از روایت های پیشین ِ خود می کند، مِیوَند که از درگیری های داخلی افغانستان گریخته و به ایران پناه آورده است، با ثریا زنی ایرانی از طبقه ی فرودستِ اجتماع ازدواج می کند. در مجالی کوتاه آنچنان عاشقانه ای میانشان رد و بدل می شود که خاک و وطن معنای خود را از دست می دهد و تنها عشق؛ حاکم مطلقِ ارتباط می شود، از پس این رابطه فرزندی به نام آصف به دنیا می آید که در نمای تمثیلی اثر؛ قربانی خدای جنگ و خشونت است؛ فرزندی که آنچنان با ظرافت در نمایشنامه پرداخت شده است که گویی اصلا وجود نداشته و همچون غباری در بیابان های برهوت میان بودن و نبودن سرگردان است.
آنچه این روایت را متفاوت می کند تصمیم میوند است برای بازگشتِ به افغانستان و خلاصی همسر و فرزندش از موشک باران شهرهای ایران؛ اما این افراد که گویی به هیچ جغرافیایی تعلق ندارند، به علت درگیری های داخلی در افغانستان در نقطه مرزی صفر که مثل ناکجایی تغزلی و شاعرانه در نمایشنامه تصویر می شود چادر می زنند و در این میانه است که پای آصف روی مین می رود و همچون غباری سوخته در بیابان ها سرگردان می شود و خورشید زندگی این زوج را سیاه می کند.
عشقِ مادری؛ ثریا را به دیوانگی می کشاند و عذابی ابدی برای میوند که تصمیم به هجرت می گیرد در میان دو خاکِ جنگ زده و ناامن … و این کنش اساسِ تراژدی کسوف را رقم می زند. رنج و درد با تصاویری شاعرانه و واقع گرایانه در کلام؛ با زبردستی و تیزهوشی نقل می شود که در جایگاه تماشاگر همچون جامِ شوکران می خواهی تلخی را نوش کنی و لذتِ تئاتر و شعر را ابدی سازی.
جایی که اقتدارِ سادگی؛ پیچیدگی های مرسوم را میان تماشاگران و صحنه از میان می برد و آنچه در تن و جان رسوخ می کند احساسات نابِ انسانی است و کوهِ یخِ شناوری از درد در اقیانوس که تنها قله اش در ظاهر روایت پیداست و تنِ سنگینش در روح و جان بازیگرانِ نمایش؛ مسیح وار حمل می شود. امیدوارم این نمایش که گویا در سال ٨٩ نیز به صحنه رفته است و دوباره در مواجهه با تماشاگر امروزی موفق عمل می کند؛ با مضمونِ جهانی و ضد جنگِ خود در سرتاسرِ دنیا اجرا شود و به زودی توسط نویسنده نسخه ای از آن برای تولیدِ اثری سینمایی، بازنویسی گردد که متاسفانه و از شوربختی ما آدم ها؛ این محتوی و این مضمون؛ تاریخ انقضا ندارد و تا ابدالاباد و نابودی زمین؛ مهمترین دغدغه ی انسانی است.
رضا ثروتی